آبدارخانه
انگار همین دیروز بود ، من با نگاه حسرت بار چشم به در بسته استخر شیر و خورشید داشتم و بس .
در اون سالها پدر من آدم عجیبی بود ، از مرغ بالش و از خربزه گوشت های مانده به پوستش و از لباس ....
سالها گذشت و من دیگه اون بچه قدیمی نبودم ، شیر و خورشید سرنگون شده بود و من اسلحه بدست داشتم ، علی و هادی و وحید و خیلی های دیگه رو جا گذاشتم و رسیدم به اینجا که هستم .
در این سالهای گذشته من عجیب شبیه بابا شده ام ! از مرغ فقط بالشو دوست دارم و .....
تمام این سالها کوشیدم تا فرزندانم گوهرهای پاک صداقت و راستی برای این مملکت باشند اما امروز هنوز درب استخر سونای زعفرانیه بروی بچه های من بسته است و نگرانم !
نگرانم که این ترمز بریدگی های اخیر مرا و ملت را دچار جنگی نمایند که مانند جنگ قبل پیروزی و یا شهادتش شیرین نباشد ....
تنها مانده ام و چقدر دلم لک زده برای هوای گورستان و پرچم های مواج یا حسین و ایران و دوستانم که راحت خوابیده اند ....